ستاره آسمون مامان و بابا

آرزوی سلامتی تو

1394/4/15 20:32
نویسنده : مامان و بابا
293 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دختر قشنگم. سلام میوه دلم. ببخشید که نمیتونم بیام واست بنویسم. آخه خیلی حال خوبی ندارم و نشستن و تایپ کردن واسم خیلی سخت شده. تقریبا چیزی نمیتونم بخورم نه میوه نه غذا چون قندم خیلی بالا میره و برای تو مشکل پیش میاد. تقریبا همیشه گرسنمه کاش تو هر چی که دارم از بدنم بگیری و سلامتی تو به خطر نیفته. حاضرم جونمو واسه سلامتیت بدم عشق مامان.

خیلی دوست دارم. دعا میکنم سالم و سلامت مثل اکثر نی نی ها به دنیا بیای و حتی یک روز زودتر به دنیا نیای.

این یک ماه به همه زحمت دادم مامانی که حسابی اذیت شد. چندین بار مجبور شد با بابایی بیان تهران و جدای نگهداری از من و درست کردن غذاهایی که لیستشو بهش میدم و هوس کردم، هر بار خونه رو واسم مثل دسته گل میکنه و مدام نازت میده به زبون شمالی و سنا خانوم سنا خانوم میگه.

مامانی و بابایی اومدن و سرویس چوبتو با بقیه لوازم جانبیش سفارش دادن و خیل ذوقیدم.

البته بعدش به خاطر اذیت نشدن مامانی توی تهران (آخه همش در حال کار کردن و تمیز کردن خونمونه و من دوست ندارم اذیتش کنم) باهاشون رفتم شمال که پر از استرس بود واسم تو راه که پیاده شدم و قدم بزنم شیشه ماشین پایین بود و گوشی قشنگمو دزدیدن که ان شاءالله هر کی بوده و برش داشته هزار برابرشو خرج دکتر و دواش کنه. به خاطر همین اتفاق خیلی ناراحت شدم و بهم فشار اومد و نصفه شب احساس خیسی زیاد کردم. مامانی بیچاره رو بیدار کردم و اونم زنگ زد به خاله جون و همراه رزا و روجا و بابایی رفتیم بیمارستان. معاینم کردن و گفتن مشکلی نیست ولی کلی دعوام کرد که چرا اومدی بابل با این دردها و علائم باید استراحت داشته باشی!!! گفت اگه زایمان زودرس بگیری اینجا واسه هفته 31 امکانات نداریم و باید بری بیمارستان روحانی چون بچه زودرسه. خلاصه شبش خاله جون نذاشت بریم خونه مامانی و همه با هم برگشتیم خونه خاله. تا خود صبح با خاله جون و مامانی و رزا و روجا حرف زدیم و کلی خندیدیم. روحیه ام خیلی بهتر شد و احساس کردم دردهام کمتر شده ولی خیسی ادامه داشت! کاش همیشه پیششون بودم. کاش هیچوقت تهران نمیومدم. دو روز اونجا بودیم و خاله جون اصرار داشت که با مامانی سه تایی برگردیم خونمون تهران ولی بابا زنگ زد و گفت بمون تا من خودم بیام دنبالت.

آخر هفته بابای مهربون اومد و برگشتیم تهران. اما بابا برگشت عسلویه و از روزی که رفت همش اصرار داشت که برم خونه مامان جون ولی قبلش بهش خیلی گفتم که من خجالت میکشم و خونه خیلی راحت ترم ولی اصلا به حرفم گوش نمیداد و میگفت اگه اتفاقی واسه دخترم بیفته من میدونم و تو. آخه خیلیییییییییییییییی دوست داره سناجونم. چند روزی با استرس و با وجود زنگ های پشت سر هم بابا که از روی نگرانی زیادش بود موندم خونه و آخرشم تسلیم بابا شدم و رفتم خونه مامان جون اینا. هشت روزم اونجا بودم  و مامان جون هم چون آرتروز داره خیلی خجالت کشیدم تازه شبها هم روی تختشون میخوابیدم و مامان و جون و باباجون برای راحتی من میرفتن یه جای دیگه میخوابیدن.

اونجا هم یه شب دردهام بیشتر و غیر قابل تحمل شد. کمر درد شدید و خیس شدن و از همه مهمتر تکون هات که انگار داشتی با سرت به پایین فشار میاوردی و این حرکت هات هی قطع میشد و دوباره تکرار میشد و با هر ضربه می مردم و زنده میشدم. مامان جون زنگ زد به عمه جون و اومدن دنبالم و من و عمه جون و باباجون رفتیم نزدیک ترین بیمارستان که بیمارستان چمران بود. اونجا هم تست آمینوشور انجام دادم و نوار قلب کوچولوتو گرفتن و خدا رو شکر دردهای زایمانی نبود ولی گفت باید استراحت کنی. چون موقع اذان بود و باباجون و عمه جون روزه بودن من خیلی خجالت کشیدم و خیلی خیلی شرمنده شدم.

خلاصه تو این مدت به همه زحمت دادم و خیلی ناراحتم که از پس کارهای خودم بر نمیام.

الانم اومدم خونه و سعی میکنم واسه هیچکس هیچ زحمتی نداشته باشم. غذاها رو با شعله خیلی خیلی کم درست میکنم و میرم دراز میکشم و استراحت میکنم. خیلییی کار سختیه و خیلی اذیتم میکنه ولی اشکال نداره تحمل میکنم چون یک ماه فقط مونده. کاش بابا همشهری من بود و با هم شمال زندگی میکردیم.

عزیزدلم به حرف مامان خوب گوش و هیچوقت از من دور نشو و ازم نخواه که با ازدواجت توی یه شهر دیگه موافقت کنم چون از الان بهت بگم جواب من منفیه. هر چقدر خانواده شوهرت خوب باشن بازم واست سخته عزیزم. من که توی دنیا فقط و فقط و فقط با مامانی و بابایی و بابا تعارف ندارم. البته اگه مثل من نباشی که با عالم و آدم تعارف داشته باشی و خودت رو عذاب بدی و هیچ حقی واسه خودت قائل نباشی، مشکلی پیش نمیاد. منم قول میدم نمیذارم مثل من باشی و با همه تعارف کنی. گاهی وقتا باید تعارف رو گذاشت کنار و در درجه اول به خودت و بچه ات اهمیت بدی ولی متأسفانه من تو این زمینه خیلی ضعیفم و کوچکترین احساس بدی اذیتم میکنه و خودمو میکشم کنار. کاش میتونستم خیلی چیزا رو حق مسلم و قطعی خودم بدونم و بدون عذاب وجدان بدون احساس های بد و آزار دهنده که روحمو شکنجه میده از اطرافیانم کمک بخوام.

راستی چند تا خبر خوب:

اولی و مهمترینش اینه که بابای مهربون که الهی قربونش بشم واسه همیشه برگشته پیشمون و دیگه شبها تنها نیستیم. البته خودش میگه دوباره برمیگردم ولی من و تو عمراً بذاریم برگرده حالا می بینه. دوم اینکه قراره خونه بخریم البته باید خیلی دعا کنی که پولهامون جور بشه و همه زحمت هاش افتاده رو دوش بابا که قول میدم جبران کنم. سومی هم اینکه مامان جون و باباجون زحمت کشیدن واسه سنا خانوم یه سرویس طلای کفشدوزکی ناز خریدن. دست بند و زنجیر و پلاک و گوشواره و انگشتر داره. دستشون درد نکنه و مبارکت باشه دخمل نازنینم. ان شاء الله سالم و سلامت به دنیا بیای و ازشون استفاده کنی. بزرگترم که شدی قول میدم هر وقت که دیگه اندازت نبود با حقوق خودم عوضش کنم و یه سرویس جدید واست بخرم. البته به نظرم تا  5 یا 6 سالگی اندازت باشه عشقم به شرطی که زیادی تپل مپل نشی مثل بهار خوشگله دخترخاله ی کپولیت!

فعلا مامان دیگه نمیشه بنویسم. الان سه ساعته که دارم میرم دراز میکشم و میام یکمی تایپ میکنم و دوباره دراز میکشم. عکسای لباسهای مهمونیت هم شرمنده بعدا میذارم واست نفس مامان.

بوووووووووووووووس

 

پسندها (6)

نظرات (0)